سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

خرید سیسمونی

١٣٩٠/١١/١١ و 12 یعنی دیروز وامروز مامی و باباجون با زهراجون رفتن خرید وسایل باقیمانده از سیسمونی نفسم...........سرویس چوب و سرویس کالسکه و صندلی غذا و...............     ...
12 بهمن 1390

شروع هفت ماهگی

سلام پسر گلم،ناناز مامان،گیلاس مامان،عسل مامان تو نقل و نبات دلمی، قشنگم امروز سه شنبه 1390/11/11 هست و هفته 26 تموم میشه یعنی از فردا وارد ماه هفتم بارداری میشیم...... مامانی همچنان استراحت مطلق.با مشکلات خاص خودش..مامی دیشب رفت خونشون تا با زهرا جون برن خرید و همه وسایل تو رو بخرند. پدرت 1390/11/8 اولین گزارش ماما رو برد نزد دکتر و حسابی علاف شد طئریکه از صبح که رفت سرکار تا ساعت 18:30 خونه نیومد........ این روزها پدرت تمام تلاشش رو میکنه تا پروژه روی دستش رو هر چه سریعتر تموم کنه.تو هم پسر عسلی واسه پدرت دعا کن. پدرت خیلی تو رو دوست داره واسه همین همش بمن میگه "مواظب خودت باش" قراره توی هفته اینده کارگر بیاد تا خونه ت...
11 بهمن 1390

هفته 26

امروز 1390/11/6 دقیقا دومین روز از هفته 26 است.....شکوفه بهاری من توی دلم خوب سیر و سیاحت میکنه....من همچنان استراحت می کنم. دیشب بعد 22 روز یه حمام کوچولو رفتم.....امروز قراره ماما بیاد خونه برای کنترل بارداری تا بعد گزارش اونو شوهر مهربونم ببره نزد دکتر.... توی هفته گذشته بخاطرتعطیلیهای وفات و برف پدرت بیشتر خونه بود و دو روز از این روزها رو با مامی گذاشتن واسه تغییر دکور خونه...خیلی خوب شد ...فضای خونه باز شد وووووووووو اتاق پرنور جلو روواسه وسایل تو نفسم خالی کردیم.....مامی اینجا خیلی خیلی زحمت میکشه..تقریبا خونه تکونی عید رو شروع کرده..دیروز تمام کابینتهای اشپزخانه رو با چیدمان جدید نظم داد و خلاصه هزارتا کار دیگه.............
7 بهمن 1390

دوران طولانی استراحت مطلق

پسر گلم امروز 16 روزه که من سرکلاژ شدم و استراحت مطلق هستم.بعد از این مدت تازه امروز 1390/10/22 مامی بعدازظهر رفت  خونشون یعنی پدرت بردش.بابا جونت بعد از رفتن اونها واسه سلامتی هرچه بیشتر تو رفت ظرفهای نهار  رو شست و بعد با دوچرخه اش رفت تعزیه(می دونی که تعزیه کی). حس عجیبی دارم همش فکر می کنم چطور زحمتهای مامان وبابا و مهربونی پدرت رو جبران کنم... از امروز تصمیم گرفتم بیشتر وقتم رو با فتوشاپ پر کنم.دیروز ندا و شیوا اومدن نهار خونمون،خوب بود و خوش گذشت آخر شب هم با آلمان چت کردم....میگفتند کلی چیزهای خوشگل واست خریدن.... نمی دونم چطور این چند ماه رو بگذرونم.فقط هرشب خدا رو شکر میکنم که یک روز دیگه بسلامتی تموم شد. امر...
7 بهمن 1390

هفته 25

امروز 1390/10/28 هفته 25 بارداری شروع میشود. تربچه نقلی من خوب توی دلم تکون میخوره.....البته بیشتر ظهر ها و شبها قبل خواب..........همچنان پادرد دارم.........مامی هم اینجاست....مامی دیروز پهلو درد داشت وامروز شکر خدا بهتره. غنچه زندگی من،دارم واسه دیدن روی ماه و سلامت تو لحظه شماری می کنم.........همش در حال حساب و کتابم....امیدوارم سالم و به موقع دنیا بیای. پدر مهربونت هم دنبال کارهای بهشت است و درگیره....دوستش دارم 1000*1000*1000 تا   خدای قادرم ازت ممنونم چراکه همه نعمتها و خوبیها از جانب تو نصیب ما میشود و بس........خدایا چطوری این بنده پررو و ناسپاس که خواسته هاش تمومی نداره...میتونه ازت تشکر کنه........ ...
7 بهمن 1390

استراحت مطلق

دقیقا از 1390/10/7 من به گفته دکترم محکوم به استراحت مطلق شدم.امروز روز 6 است...دائم باید دراز کش باشم،بشدت پاهایم درد میگیرد. وقتم رو با جدول و سریال و اینترنت و بیکاری پر میکنم.حتی نماز را هم دراز کش می خونم تقریبا اصلا نماز حال نمیده. پدرت هم صبح میره و عصر میاد و مامی تمام کارهای خونه رو میکنه.بابایی هم بعضی وقتها میاد اینجا. دلم واسه پدرت میسوزه.....حس دور بودن از هم رو دارم. شبها زیاد راحت نمی خوابم ودر کل فقط باید خدا کمکم کنه که صبرم زیاد بشه. این ما بین تکانهای تو عزیز دلم ،نفسم حس خوبی بهم میده....عشق من سعی کن زیادحرکت کنی تا مامان شاد بشه.   خدایا کمکم کن....خدایا به همسرم هم کمک کن. خدای مهربو...
7 بهمن 1390

احساس خوشایند

نفس مامان ،اینروزها حرکتهای تو توی دلم شوری بپا میکنه که نگو،دیشب داشتم به پدرت می گفتم اگه من مستقیم به پشتم بخوابم تو حسابی لگد میزنی و پیشنهاد دادم که توی این وضعیت بیاد تکانهای تو را با دستش لمس کند................. اما پدر جونت گفت این کار رو نکن ،اذیت میشه که لگد میزنه. الهی که من فدای دو تاییتون بشم. در ضمن دیشب پدرت با دایی تزی کلی تلاش کردن تا توی پاسیو خونه یه باغ پرندگان درست کنند.   عزیز دلم ازت میخوام تا با اون دستهای فسقلیت واسه پدرت و کارش دعا کنی تا روز بروز بهتر بشه.   ...
7 بهمن 1390

روزهای جراحی سرکلاژ

دوشنبه  صبح 1390/10/5 با پدرت ساعت 8 صبح رفتیم دنبال مامی و با اتفاق رفتیم بیمارستان...اونجا بابایی رفت دنبال کارهای پذیرش...هرچی گفتم اتاق معمولی خوبه گفت نه اذیت میشی(الهی فداش شم ،عاشقشم مثل 10 سال پیش که حتی بیشتر)و یک سوئیت شیک گرفت و ...اول پرستار فشار خونم روگرفت بعد رفتیمتوی اتاق و لباسمو عوض کردم..شلوارش پام نشد چون کش اون تنگ بود....قبلش هم بابایی چند تا جدول خرید و شیر و آبمیوه و شیرینی یزدی و....وقتی مطمین شد رفت. من و مامی تا شب اونجا بودین چند تا آمچول و قرص و....متخصص بیهوشی اومد کمی خوش وبش کرد و دیازپام واسه خواب راحت شب......تنقیه و ترس من و....ناشتایی عصر بابایی دوباره اومد و بعد چند ساعت رفت   سه شنبه ...
7 بهمن 1390